داستان نویسی

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

وینامطمئنی امادگیشوداری؟بااین سوالش باصدای نسبتابلندی زدم زیرخنده اره بابا سوال پرسیدن نداره عادت کردم نیازی به امادگی نداره،قلبمودادم بهش ورفت پیش بازیکنا،بانگرانی واسترس نگام میکردیه بارچشاموبازوبسته کردم تاخیالش راحت شه.قلبمومثلِ توپ فوتبال گذاشت وسط زمین بازی.دستِ هرکدوم ازبازیکنایه چکش میدیدی.همینطوری که داشتم سرتاپابراندازشون میکردم،میخکوب یه نفرشدم،اخرازهمه وایستاده بود.شایداشتباه میکردم دوتاچشم داشتم ودوتای دیگشم قرض گرفتم.بادقت هرچه تمام ترنگاش کردم باورم نمیشد،خودش بود!تاخواستم برم سمتش پشیمون شدم.باصدای شروع مسابقه به خودم اومدم.باضربه اول یه قطره اشک باضربه دوم یه قطره اشک دیگه ضربه سوم،چهارم،پنجم...بدون کوچیک ترین مکثی ادامه میدادن که یهویی پایانه نیمه اولواعلام کردن بعدازاینکه نیمه اول تموم شد.یه سری ازبازیکنا اومدن پیشم یه نگاانداختن وبدون هیچ حرف اضافه ای رفتن.یه نیم ساعتی گذشته بود که شروع نیمه دوم بازیواعلام کردن + نوشته شده در سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱ ساعت 19:58 توسط ویناپاکیزه  |  داستان نویسی...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vinaebra بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25